بلایی بر سرم آورده ای که
نه میتوانم زندگی کنم
نه میتوانم بمیرم
نه میتوانم بی خیال بشوم
نه میتوانم تحملت کنم
نه میتوانم غم و گرفتاریت را ببینم
نمیدانم این دیگر چه معجونی است
عشق است مرگ است نفرت است زندگی است
چیست نمیدانم
فقط همین را میدانم که تشویش دارم
دلشوره دارم غم دارم اشک دارم درد بی درمان دارم
نامش مشخص نیست اما
هر چه هست همانند همان سنگی است
که نادان به چاه می اندازد و هزار عاقل
نمیتوانند آن را خارج کنند
و تو این نادانی و حماقت را کرده ای!
درباره این سایت