مربای به را که یادت هست
روزهای جمعه و تعطیل
که باهم صبحانه میخوردیم
من همیشه عسل میخوردم
و سوال همیشگی تو این بود :
مربا میخوری تا مرباهای مامانم را بیاورم؟
امروز پس از این دوماه که نیستی
در کشوی شکلاتهای یخچال بزرگه نگاهم به
مرباهای به افتاد
باور کن میخواستم فریاد بزنم
بگویم نازی کجایی تو تا یک بار دیگه
با هم مرباهای به مامانت را که تا میخوردم
مرا بیاد زمان بچگی ام می انداخت؟
بدنبال بهانه ای بودم تا بیشتر بیادت خلوت کنم
ی هو یادم افتاد که فردا تعطیل است
و حالا نیمه ی شب شده و من از خدامه تا
فردا صبح بساط صبحانه مان را باز براه
بیاندازم و مرباهای مادر را برسر سفره مان
که حالا دیگر بدون تو کوچکتر هم شده است
بیاورم و باز هم تنها و بدون تو بخورم .
نمیدانم چه بگویم که ثانیه هایم بیاد
تو می افتم و بغض می کنم.
درباره این سایت