تو را با غیر می بینم ؛ صدایم در نمی آید!
دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید…
شبان آهسته می گریم ؛ که شاید کم شود دردم
تحمل می رود؛ اما شبِ غم سر نمی آید
چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها…؟
تو مهِ بی مهری و حرفِ منت؛ باور نمی آید!
ز دست و پای دل بر گیر ؛ این زنجیرِ جور، ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود ؛ دیگر نمی آید!
فراق از عمر من می کاهد…
ای نامهربان ؛ رحمی!
خدا را از چه بر من ؛ رحمت ای کافر نمی آید؟!
شبان آهسته می گریم ؛ که شاید کم شود دردم
تحمل می رود ؛ اما شبِ غم سر نمی آید
چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها…؟
تو مهِ بی مهری و حرفِ منت ؛ باور نمی آید!
ز دست و پای دل بر گیر ؛ این زنجیرِ جور، ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود ؛ دیگر نمی آید!
فراق از عمر من می کاهد…
ای نامهربان ؛ رحمی!
خدا را از چه بر من ؛ رحمت ای کافر نمی آید؟!
درباره این سایت