به بادم دادی رفیقا ...



دیروز روز بسیار تلخ و ناگواری برای من بود

تا دیروز قول داده بودم به هیچ کس چیزی نگویم ولی با طرح اظهارنامه ناچارم کردی به پدرت زنگ بزنم این سومین بار است که به پدرت زنگ زدم

هم روز پدر و هم روز تحویل سال و هم دیروز به بهانه ی میلاد آقا ایالفضل (ع) و روز جانباز

حرفهای بسیار احمقانه ای زد و خوشحالم که پیش هم نبودیم وگرنه اتفاق بدی می افتاد

او گفت دخترم در خانه ی تو بوده است و هر کاری کرده با توست

من در زندگی تان دخالت نمی کنم

اگر او را نمی خواهی حق و حقوقش را بده و طلاقش بده ! ببرش و بندازش ! و .

گفتم لازمه مطالب منو بشنوی و مدارک منو ببنی و هر چه شما فرمودی من اطاعت میکنم

گفت نمی خواهم بشنوم و هر کاری خودت دوست داری بکن !

گفتم خیلی گران تمام میشود و پای خیلی ها در میان است و با توجه به مدارکی که من دارم

شلاق و حبس طولانی و شاید سنگسار در انتظار دخترت است

به سادگی گفت تو کارت را بکن

باور می کنی ؟ یک پدر اینقدر بی تفاوت و بی مسئولیت ؟

حالا وکیل گرفته ام و با پلیس فتا هماهنگ کرده ام و بناچار برای عزیزترین دگیم

طرح دعوای ناموسی و اخلاقی کردم

توکل بر خدا تا آخرش میروم شک نکن !!!


امروز اظهارنامه ات رسید

از تمام چیزهائی که متنفرم را داری انجام میدهی !

فالگیر و جادو و دعانویس و . حالا هم دادگاه !

راه را خیلی کج رفتی و میروی و متوجه حماقتهایت نمی شوی یا نمیخواهی بشوی!

همیشه از خیانت زن متنفر بودم و داستانها برایت سرودم هم از این و آن و هم از تجارب دادگاه !

اما گوش شنوائی نبوده و نیست

همیشه بتو گفتم خواهرت حسود زندگی ماست و همیشه می گفت : ای کاش همسرم مثل

رضا باشد البته نمیتواند مثل رضا باشد اما ای کاش شبیه رضا باشد !!!

متاسفانه ام تو را به بیراهه کشاند و تو نفهمیدی و تذکرات عاشقانه ی مرا  نفهمیدی !

همیشه می گفتم نازی جان مراقب باش . می گفتی اوه گیر نده !

حالا پس از این کثافت کاریها نوشته ای زندگیت را عاشقانه دوست داری و میخواهی برگردی وگرنه شکایت می کنی و .

 اگر خجالت نمی کشی و از روی فرزندان مان که حالا همه چیز را می دانند رویت می شود بیا باز هم در خدمتت هستم !

بیش از دو ماه است رفته ای و حتی خانواده ات جرات تماس با من را هم نداشته اید حالا رفته ای بشکایت و وکیل گرفته ای ؟

یقین داشته باش چون بتو قول داده بودم که به پدرت و خانواده ات مشکلات و ارتباطهای مزخرفت را نمی گویم تا حالا سوختم و نگفتم و نخواستم آبروی نداشته ات دوباره برود !

اما از امروز من استارت زدم و تمام موارد را از طریق پلیس فتا و دادگاه پیگیری می کنم و تو هم خواب زندگی قبلی ات را ببین !

ارزان فروختی نادان !


دیگر از جلوی کتابخانه هم نمیتوانم رد بشوم

چشمم به کتابهایی می افتد که روزهای اخر رفتن برایت خریدم و تو بیشتر خودت را با آنها مشغول میکردی چون گوشی ات را گرفته بودم 

کتاب های مردی بنام اوه . قصری در پیرنه . معمای هویدا . بازجویی از صدام و . 

خانه ای برایت مهیا کرده بودم و فاز فازش را تو انتخاب کردی دیگر خیلی آزار دهنده شده است 

منتظرم تا سندش آماده بشود ان را بفروشم و بجای دیگری بروم 

با نبودن تو آپارتمان 250 متری برایم خیلی بزرگ است

بی انصاف وضعیت مالی ما و زندگی مان در تمام فامیل تو و من سرآمد بود 

می گفتی دوستانت گفته اند چگونه شما هر شب نزدیکی دارید ؟ ما گاهی دو سه هفته و یکماه میشود و نزدیکی نداریم !

واقعا خدا نکند خوشی زیر دل کسی بزند که نابود میکند خودش و زندگی و اطرافیانش را 

آخر عزیز من همه ی فامیلهای تو و من حسرت زندگیمان را می خوردند و گاهی بچه هایشان می گفتند ایکاش ما فرزند شما بودیم 

بقول داریوش دلم میسوزد از باغی که می سوزد و تو من و فرزندان و زندگی قشنگ مان را سوزاندی 

یادت هست روز رفتن گفتی حلالم کن؟؟؟ بخدا دلم اجازه نمیدهد حلالت کنم و امیدوارم بعد از ما خوشی نبینی

امیدوارم گرفتار انسانهایی چون خودت بشوی و کمی بتوانی بفهمی چقدر بد کردی و بی آبرویی به بار آوردی

حداقل کثافت کاریهایی که کردی را برای دوستانت نمی گفتی 

چه ضرورتی داشت تا همه ی دوستانت بدانند تو ارتباطات نامشروع داری 

و از همه بدتر انکه تو حتی یک دوست خوب نداشتی تا بتو متذکر بشود که با وجود دو فرزند بزرگ  20 و 15 ساله داری و شوهری داری که عاشق توست چرا باید خیانت کنی ؟؟ ؟

خواهران و مادرت چرا گوش تو را نگرفتند که احمق چرا به بهترین زندگی فامیل مان خیانت می کنی  ؟؟ ؟

افسوس و آه که بعد از خیانت اولت چرا بتو فرصت دادم و دوباره اعتماد کردم 

راستی چقدر بتو تذکر دادم که حق نداری به هیچوجه من الوجوه نزد فالگیرها و دعانویس ها بروی اما هر روز خودت و خواهر و مادرت درب خانه های عجیب و غریب بودی و پولهای آرایشگاه را تمام و کمال خرج جادو و جنبل کردی !

چقدر سوختم و ندیدی 

چقدر در همه ی حماقتهایت سوختم و به حرفها و نصایحم گوش ندادی  ؟؟؟

هرجا نشستی مرا کوچک کردی تهمتهتا زدی و پس از گنده کاریهایت گفتی سطح تو خیلی بالاتر از من هست و من از تو می ترسم !

آخر چطور دلت آمد طلاهایت را بفروشی و به دوست پسرهایت بدهی ؟ تو چه زنی هستی که از زندگی خودت و فرزندانت بکنی و به بوالهوسان وحشی صفت زشت خویی که به زن شوهردار رحم نمی کنند بدهی ؟

خدایا کمکم کن 


شبها کاملا بی خوابم و سخت خوابم میبرد

تا خودم را گیج نکنم و تا دیروقت به چیزی مشغول نکنم نمیتوانم بخوابم

از طرفی میترسم باز به روانپزشک و روان شناس مراجعه کنم

علتش را هم تو میدانی

بیشتر به این فکر میکنم که ای کاش شرط ترا پذیرفته بودم و گوشی ات را نمی دیدم ! و همانطور که گفتی رسما طلاق میگیری و میروی !

واقعا نازی دیدن آن همه زشتی و کثافت دیدن نداشت تو چقدر مریض مزمنی بودی و من نمیدانستم

روان پزشکت گفت در تمام ایام زندگی تو فیلم بازی کرده ای و شخصیت واقعی تو چیز دیگری بوده است !

یادت هسست آن روز چقدر گریه کردم و بغض خفه ام کرد ؟

حقیقتا نمی توانستم حرفهای روان پزشکت را باور کنم سرم گیج رفت و میخواستم بگویم بس است در مورد عزیز من اینطور قضاوت نکن !

واقعا نازی من تو اینگونه بودی ؟ چرا به من و فرزندان معصوم مان رحم نکردی ؟ آخر بالهوسی و فروختن زندگی زیبایمان ارزش این بی آبروئی و زشتی را داشت ؟

نمی توانستی کمی تامل کنی ؟ نگاهی به زندگی قشنگ مان کنی ؟ کدام انسان عاقلی طلا میدهد و مس که نه حلبی بی ارزش میگیرد ؟

این افکار مرا دیوانه خواهد کرد !

یادت هست آن شب از خیابان رد میشدیم دیوانه ای رد میشد و با خود حرف میزد و همه به

ترحم نگاهش میکردند ؟ بتو گفتم از این خیانت تو آخر روزی شبیه این بنده خدا میشوم و

مضحکه ی خاص و عام ؟ گفتی این چه حرفیه و .

خدا از تو نگذرد که تا نگاهم به چشمان معصوم بچه ها می افتد حالم دگرگون میشود

حیف است که بتو بگویند مادر این معصومانی !!!

 

 


مغازه ای نزدیک دفتر باز شده و لباس نه دارد و برایت تعریف کرده بودم

گفتی سری بزن اگر چیزهای بدرد بخوری داشت برایم بگیر منم که همیشه عاشقانه دوست داشتم با دست خالی به خانه نیایم به انجا رفتم 

گشتی زدم و برایت مقداری وسایل خریدم و آوردم وای تو نمیدانی چه دردی کشیدم و چه سوختم و آتش گرفتم و دم نزدم 

تا لباسها را دیدی و پسندیدی اولین سوالت این بود که اندازه ی مرا از کجا میدانستی 

و من گفتم خودت گفته بودی 

ولی با درد فراوان از جان و دل و روح و روانم بتو می گویم که از تکست هایی که به دوستان پسرت اندازه های اندامت را داده بودی برایت لباس گرفتم در حالی که هیچگاه بمن نگفته بودی اندازه ی اندامت چند است و این نجابت بین من و تو بود 

که تو ناجوانمردانه به ثمن بخس حراج کردی و چه مفت و مجانی زندگیمان را فروختی 

اینها دردهای جبران ناپذیری است که تا نفس میکشم مرا آزار میدهد 

و به روزبه گفتم پدرحان فقط زمانی از این غصه ها رهایی می یابم که مرا در خاک گذاشتید و رفتید . 


همیشه تذکراتی عجیب بشما میدادم و گاهی تو معترض بودی اگر چه خودت خوب میدانستی تذکرات من بر اساس نگرانی من از تو و روحیات و وضعیت جامعه ی ماست 

و تلقی میکردی که من گیر میدهم و ابراز ناراحتی میکردی اگر چه هیچوقت به تذکرات عاشقانه من گوش ندادی 

تذکر اول من حجاب مناسب بود تو در خانه و در حضور فرزندان مان که بحمدالله والمنه حالا بزرگ شده اند هم رعایت حجاب مناسب را نمیکردی

برای خارج از خانه نیز آرام آرام چادر را کنار گذاشتی 

و پس از چادر شروع به بدحجابی کردی 

نمازهایت یک به هزار شد و فقط هر گاه به خدا نیازی داشتی نماز گذاردی و دعایی کردی همواره برای برکت خود و خانواده و منزل از شما به نرمی و ملاطفت میخواستم نمازهایت را بخوابی و نمی خواندی 

رفتن به دفتر خواهر نادرستت را همیشه بتو می گفتم ولی باز آنجا بودی و گاهی به دعوا کشیده میشد چون من از وضعیت محیط دفترش اطلاعاتی داشتم و تو همواره به دروغ متوسل شده و آنجا تردد داشتی و آنجا بود که توسط خواهر و شوهر خواهرت  به بیراهه کشیده شدی

تردد و ماندن در منزل خواهرت را هم مکررا و مرتبا بتو گوشزد میکردم ولی گاه ببهانه دلتنگی پدر و مادرت مرا راضی بسفر تنهایی به اصفهان میکردی و منزل خواهرت بودی 

در منزل خواهرت بی حجاب بودی و بیش از اندازه با شوهر حواهرت راحت بودی و مشروب میخوردی و از تذکرات من سخت آشفته میشدی 

من.و تو در خانه گاهی زیباتربن حالات عاشقانه را داشتیم و اکیدا تصور نمیکردم علیرغم همه ی حساسیتها و تذکرات من دوباره خیانت کنی و روزگار خودت و من و فرزندان معصوم مان را سیاه و تباه کنی که البته ما نیز خدایی داریم که حافظ و مراقب ماست 

و تو نیز در همان منجلابی که دوست داشتی بمان که شان و منزلت تو بیش از این نیست و واقعا لیاقت نداشتی در این خانه و این زندگی پاک بمانی 


شب رسیدیم فرودگاه امام و ماشین را از پارکینگ برداشته و بسمت تهران آمدیم

با ارسال لوکیشن سردار و بلطف جی پی اس گوشی پوتی براحتی بمنزل خواهر رسیدیم

وارد خانه شدیم همه یکزبان سراغ شما را گرفتند و از جای خالی شما گفتند 

ما از قبل هماهنگ شده بودیم که بگوییم شما بدلیل بیماری مادر نتوانسته اید با ما بیایید و ما بناچار بتنهایی بسفر رفته ایم 

همه بجز حسین وعلی بودند و خیلی جای خالی تو حس شد 

سوغات شادان را دادیم و همه تشکر کردند و مشغول خوردن نوتلا شدند 

آجی در اولین فرصت بدست آورده بمن گفت مشکلی با نازی دارید و چطور دلتان آمد او را بسفر نبرید و واقعا مادرش مریض است 

گفتم بله مادرش مشکل داره و نتوانست او را تنها بگذارد 

همه می دانند که تو جان دایی غلام بودی و دایی غلام بدون تو محال ممکن بود جایی برود 

اما افسوس روزگار برایمان اینگونه خواسته است و من و فرزندان با یک بغض نهفته بسفر رفتیم 

اگر چه تو نیک میدانی بچه ها بدنبال اهداف و خرید و بازیهای خودشان بوده و هستند و آنکه عذابی سخت کشید من بودم 

کسیکه عذاب دوری ترا کشید من بودم

کسیکه مصیبت دوران دید من بودم 

و تنهای تنها درد خیانت و بناچار درد  دوری  ترا تحمل می کنم با سوختن و ساختنی سخت و درد آور . 


حالم خیلی بد است 

آنقدر که گاهی ناخودآگاه روزبه بغلم می کند 

چقدر او بیشتر از تو می فهمد

دیروز هم در بازار حال ناخوشی داشتم خیلی خراب بودم 

لحظهرای آنقدر به تنگ امدم که از خودم بیخود شدم و نزدیک بود فریاد بزنم آهای مردم من حالم خیلی بد است کسی هست مرا بفریاد برسد 

دور و برم را نگاهی کردم بچه ها با نشاط جوانی داشتند می دویدند و جلوی من می رفتند تا مغازه ی دلخواهشان خرید کنند 

خودم را جمع و جور کردم از خدا کمک خواستم 

نمیدانم چرا اینقدر حالم بحرانی شد 

آخر تمام مغازه هایی که تو وارد آن می شدی و یک راست بسراغ لباسهای رنگارنگ نه میرفتی و . سخت مرا آزار میدهد

بچه ها می گویند این مغازه فقط نه است برویم و . دلم آتش میگیرد 

دوست دارم تو بودی و باز با همان مناعت طبعت خرید میکردی و تا آنجا که مقدور بود خرج اضافه ای برایم نتراشی و. گاهی که نداشتم شرمنده ات نشوم و . 

خوبیهای تو را نمیتوانم بشمارم که انچه میگویم الا یک از هزاران است .

عزیزجان من چرا زندگی شیرین و آرام مان را خراب کردی و راهی هم بزای بازگشت نگذاشتی و . 


تصور اینکه رفتنت اینقدر برایم سخت و شکننده باشد را هم نداشتم 

سه ماه صبر کردم 

داستان گفتم 

سخت در آغوشم فشردمت و گفتم بیش از همیشه دوستت دارم 

جلوی فررندانم برای رد گم کردن از تو عذرخواهی کردم 

دهها بار آنقدر گریه کردم که بی حال شدم

خلاصه هر ترفندی به ذهنم آمد باجرا درآوردم 

ولی هزار افسوس و آه 

نه در تو پشیمانی دیدم

و نه تغییرات ظاهری!

تازه زبانت درازتر شد و حرفهای تازه میگویی

گفتی من از اول تو را نمیخواستم و پدرم مرا بزور به عقد تو درآورد! 

واقعا این حرفها جایش کجاست؟ 

چرا زودتر نگفتی تا با کمال احترام هم تو را برهانم و هم خودم تکلیفم را بدانم! 

من به هیچ وجه دوست نداشتم عمرم را برای کسی تلف کنم که دلش با این زندگی

نیست من در همه ی ایام سردی ترا حس میکردم ولی واقعا نمیدانستم در این حد روحت با

من و بچه ها نباشد

گفتی حجابت را بهتر نمی کنی چرا؟ 

حالا وقت تعیین نرخ نیست !

تو چون دانستی که من سراسر عاشق توام و از جان دوستت دارم به زندگی مان پشت

پا زدی ! بخدا انسان فقط یکبار زندگی می کند و یکبار میمیرد و زندگی یکباره ارزش این

بازیهای ناجوانمردانه را ندارد!

اگر کسی به تو وعده و وعیدی داده ولله دروغ است همه مثل گرگ شده اند در کمین ات

هستند تا پاره ات کنند و بروند .

ولله هیچ عشق و ارادتی نیست فقط برای سو استفاده است و سرانجام تف میشوی !

ولله یقین داشته باش که تا زنده ای هیچکس دیگری نمیتواند به اندازه ی من ترا صادقانه

دوست داشته باشد خواهی دید و سالهای سال غصه خواهی خورد و مرگ تدریجی

خواهی داشت باور کن !! 

آن روز مثل امروز من زمین را گاز خواهی زد

که آن روز زمین سخت است و آسمان بلند . !

***

اول به هزار لطف بنواخت مرا

آخر به هزار غصه بگداخت مرا 

چون مهره ی مهر خویش می بافت مرا

چون من همه او شدم برانداخت مرا . 

 


بلایی بر سرم آورده ای که 

نه میتوانم زندگی کنم 

نه میتوانم بمیرم 

نه میتوانم بی خیال بشوم 

نه میتوانم تحملت کنم 

نه میتوانم غم و گرفتاریت را ببینم 

نمیدانم این دیگر چه معجونی است 

عشق است مرگ است نفرت است زندگی است 

چیست نمیدانم

فقط همین را میدانم که تشویش دارم 

دلشوره دارم غم دارم اشک دارم  درد بی درمان دارم 

نامش مشخص نیست اما 

هر چه هست همانند همان سنگی است 

که نادان به چاه می اندازد و هزار عاقل 

نمیتوانند آن را خارج کنند 

و تو این نادانی و حماقت را کرده ای! 


مربای به را که یادت هست 

روزهای جمعه و تعطیل

که باهم صبحانه میخوردیم

من همیشه عسل میخوردم

و سوال همیشگی تو این بود :

مربا میخوری تا مرباهای مامانم را بیاورم؟

امروز پس از این دوماه که نیستی 

در کشوی شکلاتهای یخچال بزرگه نگاهم به 

مرباهای به افتاد 

باور کن میخواستم فریاد بزنم 

بگویم نازی کجایی تو تا یک بار دیگه

با هم مرباهای به مامانت را که تا میخوردم 

مرا بیاد زمان بچگی ام می انداخت؟ 

بدنبال بهانه ای بودم تا بیشتر بیادت خلوت کنم 

ی هو یادم افتاد که فردا تعطیل است

و حالا نیمه ی شب شده و من از خدامه تا 

فردا صبح بساط صبحانه مان را باز براه 

بیاندازم و مرباهای مادر را برسر سفره مان 

که حالا دیگر بدون تو کوچکتر هم شده است 

بیاورم و باز هم تنها و بدون تو بخورم . 

نمیدانم چه بگویم که ثانیه هایم بیاد

تو می افتم و بغض می کنم.


چند روزه حالم خیلی بدتر شده به هر بهانه ای و هر کجا میزنم زیر گریه!

باعث تعجب همه میشه که چطور ممکنه یک مرد اینقدر دل نازک باشه

ولی خوب نمیدونند چه درد سنگینی بروی دل و جانم نشسته و ویرانم کرده و سردرگریبانم

مجبور شدم به همان روان شناسی که تو را میبردم بروم 

تا وارد شدم فضای مطب و ان صندلی که بروی آن نشستی و تست هایت را زدی حالم را خراب کرد و بغض امانم نداد 

خانم منشی باستقبال آمد و شناخت و با ده دقیقه تاخیر نوبتم شد و. 

ای کاش بمیرم نازی خیلی خسته و در هم شکسته ام 

این غم آخر مرا می کشد 

بدون تو زندگی هیچ ارزشی ندارد 


چندین روز خیلی سرد بین مان گذشت و من تصور کردم تو منتظر تلنگری هستی تا

بگویمت برو ! چون میخواستی بروی و من گفتم بخاطر آمدن بچه ها از تهران

بمان تا بروندو تو ماندی اما دیگر بحثی مطرح نشد !

آن روز سیاه قلیان را من چاق کردم و آوردم و نشستم به کشیدن و نوبت تو شد

کمی قلیان کشیدی و سر حرف را باز کردی و گفتی :

بنظرت برای عید چه سبزه ای درست کنیم ؟

گفتم : سعی کن سبزه ای باشد که تا سیزده بدر بماند !

نمی دانم چه شد و چه حرفی بین مان رد و بدل شد که من گفتم :

وکالت طلاق آماده است و من از تو خجالت می کشیدم بصراحت بگویم بیا امضاء کنیم!

ناگهان از جا برخاستی و اسناد را امضاء کردی و چند دقیقه ای نشد که دیدم چمدانت را

بدست گرفته ای و آماده ی رفتنی!

ظاهرا قبلا همه چیز را پیش بینی کرده بودی !

میخواستی همان ظهر تنها بروی که اجازه ندادم و گفتم آريالا روزبه ترا برساند

یادم به ایامی افتاد که با چه احترامی باید خودم ترا تا فرودگاه میرساندم ! ولی حالا با این

سرشکستگی و زشتی داشتی میرفتی و با اتوبوس ! که همیشه نفرت داشتی !!!

در ترمینال که نشسته بودی روزبه مرتب اس میداد و گفتم چه خبر حال مادر چگونه س؟

گفت حالش بد است و می گوید ای کاش زنگی بزنم تا به خانه بازگردی !

ایکاش تو خودت بازمی گشتی و می گفتی رضا یک بار دیگر مرا ببخش و قول میدهم

دوباره تکرار نشود !

اما از همین کمترین هم دریغ کردی چرا ؟

سه ماه سخت بر من گذشت و بارها زار زدن مرا تو و بچه ها دیدید ولی التماس که نه حتی

درخواستی نکردی که بگذار بمانم و پشیمانم !

***       ***

اما من برای دو چیز علاوه بر خیانت هایت سخت می سوزم و گاه ی هو گریه ام

میگیرد که بی رحمانه با تو برخورد کردم !

اگر چه خیانتهای تو بمراتب بی رحمانه و سنگدلانه و هوس بازانه و ناجوانمردانه است !

یکی تا آن روز آخر گفتی : برای عید چه سبزه ای بکارم !

و بحث وکالت طلاق مطرح شد!

و یکی برای آنکه به روزبه گفته بودی ایکاش پدرت زنگ بزند وبگوید برگرد!

و من تماس نگرفتم !

آخر هیچ نشانه ای از پشیمانی و حداقل خواهشی برای بخشیدنت در تو ندیدم و برایم خیلی عجیب بود و حتی بشما گفتم ولله خوب روئی داری که مانده ای ! و باز تو هیچ عکس العملی نشان ندادی !

راستی واقعا از این حماقتهایت پشیمان نبودی ؟؟؟

بتو گفتم واقعا دوست داری بروی ؟ گفتی مگر من خرم که بروم می مانم ولی تحمل تان می کنم !


از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران


دیروز روز بسیار تلخ و ناگواری برای من بود

تا دیروز قول داده بودم به هیچ کس چیزی نگویم ولی با طرح اظهارنامه ناچارم کردی

به پدرت زنگ بزنم این سومین بار است که به پدرت زنگ زدم

هم روز پدر و هم روز تحویل سال و هم دیروز به بهانه ی میلاد آقا ایالفضل (ع) و روز جانباز

حرفهای بسیار احمقانه ای زد و خوشحالم که پیش هم نبودیم وگرنه اتفاق بدی می افتاد

او گفت دخترم در خانه ی تو بوده است و هر کاری کرده با توست

من در زندگی تان دخالت نمی کنم

اگر او را نمی خواهی حق و حقوقش را بده و طلاقش بده ! ببرش و بندازش ! و .

گفتم لازمه مطالب منو بشنوی و مدارک منو ببنی و هر چه شما فرمودی من اطاعت میکنم

گفت نمی خواهم بشنوم و هر کاری خودت دوست داری بکن !

گفتم خیلی گران تمام میشود و پای خیلی ها در میان است و با توجه به مدارکی که

من دارم شلاق و حبس طولانی و شاید سنگسار در انتظار دخترت است

به سادگی گفت تو کارت را بکن

باور می کنی ؟

یک پدر اینقدر بی تفاوت و بی مسئولیت ؟

حالا وکیل گرفته ام و با پلیس فتا هماهنگ کرده ام و بناچار برای عزیزترین دگیم

طرح دعوای ناموسی و اخلاقی کردم

توکل بر خدا تا آخرش میروم شک نکن !!!

ناچار ناچارم .


تا چشم باز کردم 

تو رفته بودی

همه ی عاشقانه هایی که

برای روز مبادا گوشه ی ذهنم

پنهان کرده بودم

بروی دستم باقی ماند

چقدر زود تمام میشود 

لحظات زیبای با هم بودن

ایکاش از خواب بیدار شوم 

و ببینم همه ی این زشتیها 

رویایی بیش نبوده است 

هزاران هزار جمله ی عاشقانه 

در دل و جانم انباشتم 

تا در هنگامی خاص تقدیمت کنم

ولی دیر شده است 

و تو با تلخ ترین سرنوشت رفته ای

و من با این همه سنگینی بار 

نگفته هایم کمرم شکست 

و طاقت نگهداشتن شان را ندارم

اگر روزی بازگشتی 

همه ی آن عاشقانه ها را بدون تاخیر

تقدیمت می کنم تا روح و جانم 

آزاد شود 

و عاشقانه ترین عشق های روزگار را 

در یک بحرطویل برایت بخوانم. 


مادرم که زندگی سخت و طاقت فرسایی داشته است و بیش از سی سال است همسرش به رحمت خدا رفته است و جان من است و تنها کسی است که حاضرم از عمرم کاسته بشود و بر عمر شریف و نازنینش افزوده گردد اوست 

همیشه می گوید من بعد از پدرتان هم پدر بودم و هم مادر

گاهی از تکرار این جمله مکدر میشدم و معنی اش را سطحی برداشت میکردم 

اما حالا که تو بیش از دوماه است رفته ای کم کم دارم این معنا را متوجه میشوم 

خیلی سخت و طاقت فرساست همیشه تو بودی و من اجازه نمیدادم از کارها اذیت بشوی و حتی الامکان کمکت میکردم

ایامی که در سفر بودی هم خودم کارهای خانه و آشپزخانه را انجام میدادم البته وقتی نزدیک بود تا بیایی دیگر فقط ظروف را تل انبار میکردیم تا خودت بیایی و بیکار نباشی . 

اما حالا که واقعا نیستی خیلی حس پدر و مادر بودن همزمان سخت و طاقت فرساست 

از کار که به خانه میرسم قبل از آنکه دستی به آب بزنم وارد آشپزخانه میشوم 

اگر قرار باشد ناهاری اماده کنم اول ناهار را آماده میکنم و آشپزخانه را تمیز میکنم 

آشغالها را در سطل قرار میدهم و ظرفها را دذ ماشین لباسشویی و چند روزی یکبار لباسهای کثیف بچه ها را درون ماشین لباسشویی قرار میدهم و. 

جدا زحمات خانه هم حالت خاص خودش را دارد و میخواهم به این وسیله از زحمات تو در ایام زندگی مشترک مان بصورت خاص از تو قدردانی و تشکر نمایم و دستان مهربانت را ببوسم !!! 


چند جلسه با هم به روان شناس برای مشاوره مراجعه کردیم و در جلسه دوم یا سوم مقرر شد تا تست های مختلف بگیرد

آن روز نیمساعت زودتر از موعد مقرر رفتیم تا تست ها را بزنیم و بعد جلسه را شروع کنیم 

تو در اتاق منشی ماندی و تست هایت را زدی و من در اتاق دیگر 

من خیلی زود تستها را زدم و بیرون آمدم و تو هنوز مشغول تستها بودی 

یادم هست نام و نام خانوادگیت را کامل و واقعی نوشته بودی و بتو گفتم لطفا نام و شهرتت را چیز دیگری بنویس چون من هم دوست نمیداشتم دکتر مرا جایی بشناسد

با اکراه اسم را تغییر دادی ولی فامیل ت را درست نوشتی

برایم عجیب بود تو به همه دوستانت گفته بودی که دوست پسر داری و عاشق شده ای و . 

چگونه اینقدر جرات داشتی که من هر روز دوستانت را می دیدم و گاها به منزل مان می آمدید و قلیان و بساط داشتید و آنقدر راحت بودید که می گفتی شما هم بیا و با ما قلیان بکش و من قبول نمیکردم و میگفتم دوستانت متاهل هستند و درست نیست من در بین شما باشم همانطور که من دوست ندارم همسرم اگر منزل دوستانش بود شوهر انها کنار همسرم بنشیند و قلیان بکشد

افسوس که تو همه کار کردی و به همه چیزمان خاین بودی و هیچگاه نصایح مرا بحساب نیاوردی 

نازی جان بخدا من بر اساس عشقی که بتو داشتم همواره نصیحتت میکردم و تو برداشتت گیر دادن و سخت گیری بود 

دکتر روان شناس تست ها را تحلیل کرد و شما را از اتاق بیرون کرد و برای من توضیحات عجیبی داد

حرفها را که میزد سرم گیج میرفت و گاه میپرسیدم چی؟ و او باز توضیح را تکرار میکرد

دکتر تا دید که من خیلی با حساسیت و دقت به کلمه به کلمه اش دقت میکنم گفت اجازه بده از روی متن شخصیت همسرتان را برایتان بخوانم

. او بشدت اعتماد بنفس ندارد بشدت دروغگوست و تمام اعمال و حرکاتش را که تاکنون دیده ای فیلم بازی کرده است شخصیتش این نیست که شما دیده اید او باطن بشدت متغیری دارد

او بصورت مزمن علاقه به جنس مخالف دارد و دوست دارد اندامش را به جنس مخالف نشان بدهد و از این کار لذت میبرد 

سرم گیج میرفت ولی خودم را کنترل میکردم و گوش میدادم 

تا متن دکتر که از روی کتاب میخواند تمام شد پرونده را با حالتی که خیلی بهم برخورد به من داد و گفت این افراد خوب شدنی نیستند و دوره طولانی دوساله ای را تجویز میکنم که تاثیری هم ندارد و ممکن است یک درصد تغییری ایجاد کند بنظر من طلاقش بده . 

آنقدر از این کلمات ناامید کننده دکتر اذیت شدم که دوست داشتم سرش را بکنم 

از مطب بیرون امدم و تو منتظرمن بودی تا برگردیم به خانه 

تا ترا دیدم گریه ام گرفت و تا خانه گریه کردم و گاهی هم ترا زدم که چرا این کارها را کردی تا به این نقطه برسیم 

ایکاش دستم شکسته بود و تو را نمیزدم بخدا هیچوقت دوست نداشتم دستم بروی تو عزیزم بلند بشود 

حالا که خودم هم مجددا پس از رفتن تو جلسات مشاوره میروم بشدت به برخورد دکتر مشکوک شده ام که نکند تو از او خواسته ای تا سیاه نمایی کند و مرا متقاعد به طلاق نماید

آخر تو همیشه پشت سر من می گفتی از رضا میترسم و . 

اگر اینگونه باشد قطعا قول و قراری با کسی گذاشته ای و امیدوارم اینطور که زندگی من و فرزندان معصومم را از هم گسستی روز خوش نبینی و آب خوش از گلویت پایین نرود و به عذاب بمیری انشالله 


دوهفته است که پنج شنبه ها تعطیل هستیم

و صبح های پنجشنبه هم مانند صبح های جمعه 

دلم سخت گرفته است 

همیشه صبح و صبحانه خوردن با هم در ایام تعطیل را خیلی دوست میداشتم و معمولا برای بیدار شدن تو را اذیت میکردم 

تو می گفتی یکم دیگه بخوابم تا یازده و . 

من آبجوش میکردم و چایی را درست میکردم و می گفتم : صبحی صادقس آفتاب ورقلمبیده س خوبس وخیزی تنبل وخیز تپل وخیز

و بالاخره بیدار میشدی و می آمدی سفره را آماده میکردیم و صبحانه ی دل چسبی در کنارت میزدیم 

خدا خانه ی فضای مجازی را خراب کند که خانه خرابمان کرد 

هرشب به بهانه بازی هی دی تا ساعت 4 بیدار می ماندی و چت های کثیف میکردی در حالی که در رختخواب در کنار من خوابیده بودی

واقعا چطور ممکن است که یک زن پس از بیست د اندی سال در کنار فرزندانش اینقدر وقیح بشود

در حالی که در کنار همسرش خوابیده با افراد دیگری چت کند 

ولله نمیتوانم بفهمم 


همیشه تا دلم می شکست و دلتنگ می شدم و مشکلات دنیای دون آزارم میداد

وضو می گرفتم و رو به قبله می نشستم و برای دوستان شهیدم می نوشتم و خیلی آرام

می شدم

حالا از زمانی که تو رفته ای همیشه گرفته و دلتنگ و افسرده ام !

برای دوری تو  ، برای زندگی قشنگ مان ، برای خنده های سر سفره ی بچه ها و دست

گرفتن برای غذائی که درست کرده بودی ، برای جمعه ها و ایام تعطیل که با عشق

خوردن صبحانه خوردن با تو و ناهار خوردن دسته جمعی ،

یادت هست همیشه تا سفره پهن میشد

دعا میکردم خدایا این جمع مان را متفرق نکن و حفظ مان کن !

نمیدانم چرا آن دعا را میکردم ولی همیشه نگران شما و فرزندانم بوده و هستم

گاهی نگرانی هایم افراطی میشد و تو ناراحت میشدی و می گفتی اینقدر نگران نباش !

حالا نشسته ام و به لحظه لحظه ی زندگی قشنگ مان که بدست تو تاراج و ویران شده

با حزن و اندوه و حسرت می نگرم !

آنقدر حالم بد میشود که گاهی به همکاران می گویم اگر مشکلی برایم پیش آمد

فوری به 115 زنگ بزنید .

همان 155 نحسی که تا تو بی هوش شده بودی از خانه زنگ زدم و گفتند چون عمل

جراحی اش زیبائی بوده است سرویس نمیدهیم و خودتا به بیمارستان بروید .

خاک بر سر بهداشت و درمان مان که کلی پول مفت میخورند و نتیجه کارشان این

برخوردهاست .

ای خدا از دلم !!!


روز میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام هم که اشبه الناس خلقا و خلقا بالرسول الله (ص)

بود و همچنین روز جوان است .

هر سال یک جوان در خانه داشتیم ولی امسال دو جوان رعنا و رشید داریم

هر سال یادت هست میگفتم دوست دارم برای روزبه جشن بگیریم مخصوصا وقتی که 16 ساله

شده بود و برایش هدیه خریدیم و شام به افتخارش بیرون رفتیم و فاز خوبی داد .

امسال من هستم و دو جوان معصوم و پاک که افسرده شده اند و من که یک دنیا

تنهای تنهایم !

اما به روی خودم نمی آورم و برایشان سنگ تمام می گذارم آخر امسال من هم پدرم

و هم بجای تو مادر !

و از صمیم جان برای این سرو قامتان و مردان آینده ی کشور دست به دعا برمیدارم

و سلامتی و موفقیت و پیروزی های روز افزون را برایشان از درگاه حضرت مولا

طلب می کنم . آمین یارب العالمین


چقدر در چشم همه بودیم 

چقدر اسپند دود میکردیم 

چقدر به فقرا کمک کردیم و صدقه دادیم و از چشم مردم بد میترسیدیم 

یادت هست درخت وسط حیاط منزل مان چگونه از وسط دو تکه شد و . 

چهار چشمی مراقب تو و بچه ها بودم 

یادت هست گاهی ی هو میگفتم دلشوره دارم و نگران تو و بچه ها میشدم و صدقه میدادم 

مادرم می گفت کارهایی که می کنید را رسانه ای نکن و نگذار کسی سر از کارها و موفقیت هایتان در بیاورد 

بخدا خیلی تلاش کردم و مراقبت میکردم 

تا چشمان حسودان و نااهلان و نامحرمان آخر تاثیر خودش را گذاشت و ما را از هم جدا کرد 

نمیدانم ی هو چی شد 

چقدر از تذکرهایم ناراحت میشدی و اذیت میکردی 

البته من تصور میکردم تو محرمی و دلت با من است 

نمیدانستم تو منتظر ی همچه روز تلخی هستی 

برای من سخت دشوار است که این ویرانه را ببینم 

تو رفتی و مرا با یک دنیا خاطرات تلخ و شیرین رها کردی و نمیدانم ناراحتی یا خوشحالی 

نمیدانم آیا مثل جریان ارتباط عاشقانه ات با امین قول و قرار جدایی از من را گذاشتی تا بهم برسید ! نمیدانم و نمیتوانم این اعمال شیطانی ات را باور کنم

با کمال پررویی و وقاحت نامه داده ای که من زندگی مان را دوست دارم و مرا به خانه برگردان !!! عزیزجانم

کدام خانه کدام زندگی 

ویرانه ای است دل و جان من و فرزنذان پاک و معصوم مان و زندگی مان !!!

چنان با احساسات مان بازی کردی و رفتی که تا قیامت خدا میسوزیم و میسازیم و امکان بازسازی هم نیست 

ای کاش در جنگ کشته شده بودم تا این روزهای تلخ را نبینم 

بخدا بارها از خدای مهربانمان گلایه کردم که چرا من از دوستانم بازماندم و درگیر این زندگی ناجوانمردانه شدم 

حالا از آن محفل و خانه ی قشنگ مان من مانده ام زمین سخت و آسمان بلند

ای کاش زودتر بچه ها را به سرانجام برسانم و بمیرم 

از کاروان چه ماند 

جز آتشی به منزل. 


تو را با غیر می بینم ؛ صدایم در نمی آید!
دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید…
شبان آهسته می گریم ؛ که شاید کم شود دردم
تحمل می رود؛ اما شبِ غم سر نمی آید
چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها…؟

تو مهِ بی مهری و حرفِ منت؛ باور نمی آید!
ز دست و پای دل بر گیر ؛ این زنجیرِ جور، ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود ؛ دیگر نمی آید!
فراق از عمر من می کاهد…

ای نامهربان ؛ رحمی!
خدا را از چه بر من ؛ رحمت ای کافر نمی آید؟!
شبان آهسته می گریم ؛ که شاید کم شود دردم
تحمل می رود ؛ اما شبِ غم سر نمی آید
چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها…؟
تو مهِ بی مهری و حرفِ منت ؛ باور نمی آید!

ز دست و پای دل بر گیر ؛ این زنجیرِ جور، ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود ؛ دیگر نمی آید!
فراق از عمر من می کاهد…
ای نامهربان ؛ رحمی!
خدا را از چه بر من ؛ رحمت ای کافر نمی آید؟!


از تو ممنونم که صادقانه گفتی از اول دلت با من و زندگی مان نبوده !

اگر چه خیلی دیر گفتی ولی چه طاقتی داشتی !

بیش از بیست سال !؟؟؟

وقتی از ارتباطات تو مطلع شدم بتو گفتم نمیتوانم دوریت را تحمل کنم

و سعی کن در من تنفر ایجاد کنی تا راحت تر بتوانم به مرز آرامش برسم

از تو سوال کردم واقعا دوست داری طلاق بگیری و بروی ؟

گفتی مگر خرم که طلاق بگیرم ! اگر تو بگذاری و بمانم می مانم و باز مثل گذشته

تحمل می کنم !

واقعا عجیب است و نمی توانم بفهمم !

میگویم مگر نه از زندگی مان راضی نیستی خوب مشکلات من چیست ؟

بداخلاقم ! بی ادبم ! تنبلم ! بیکارم ! دست بزن دارم ! از هر حیث تامین تان نمی کنم !

چه کم و کسری برایتان گذاشته ام ؟ سفر داخلی و خارجی نمیروید ؟

که اینطور فکر می کنی ؟

هر جا میروی حتی در بین خانواده ام مرا بناحق تخریب و متهم می کنی !

میگوئی اتفاقا تو خیلی هم خوبی و دوستت دارم ولی خیلی سخت گیری و به رفت و آمد

و به حجاب و نماز و . گیر میدهی !

گفتم بنظرت این گیر دادن به گفته ی خودت ! نشانه ی عشق و علاقه و نگرانی من نسبت

به شما نیست ؟ اتفاقا زن بایستی لذت ببرد که همسرش مرتب مراقبش باشد

ولی تو افسوس برای اهداف دیگری آزادی میخواستی و من موافق نبوده و نیستم !

اما همچنان نگران تو و آینده ات هستم  !


چند روزه حالم خیلی بدتر شده به هر بهانه ای و هر کجا میزنم زیر گریه!

باعث تعجب همه میشه که چطور ممکنه یک مرد اینقدر دل نازک باشه

ولی خوب نمیدونند چه درد سنگینی بروی دل و جانم نشسته و ویرانم کرده و سردرگریبانم

مجبور شدم به همان روان شناسی که تو را میبردم بروم 

تا وارد شدم فضای مطب و ان صندلی که بروی آن نشستی و تست هایت را زدی حالم را خراب کرد و بغض امانم نداد 

خانم منشی باستقبال آمد و شناخت و با ده دقیقه تاخیر نوبتم شد و. 

ای کاش بمیرم نازی خیلی خسته و در هم شکسته ام 

این غم آخر مرا می کشد 

 

در این ایامی که نیستی به این نتیجه رسیدم که

بدون تو زندگی هیچ ارزشی ندارد 

ولی افسوس که دل تو با من نبوده و نیست و من محکوم به ادامه ی حیاتم !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آرایشی و بهداشتی تولیدى کیف از تراسِ پر از گلِ سرخ در هر صبح ارز دیجیتالی چکاوک خیال گوکه در گذرزمان وکیل الگوریتم گوگل پاندا طالبی اسبوئی